ترنه 25
زیبایی از ان چشمانی است که اشک میریزند
غریبه با صدای بلند وکش داری نفس میکشید به صدای نفسش که گوش میدادم ریتم نفس کشیدنم کندتر میشد .حرفی نداشتم برای گفتن .دنیا را با تمام این غمهایش دوست می داشتم و زندگی را بیشتر... و در پس هر انسانی رازی بزرگ نهفته است که هر چه بیشتر میگذرد بر آن واقفترم
خندید ,تلخ و کوتاه .
گفت دخترکت را به امان خدا رها کرده ای و اینجا نشستهای ؟
گفتم برایم مهم بود بدانم دلیل این همه غیبت چیست .جایی شنیدم بزرگی گفته انچه فکرت را مشغول می کند انجامش بده ..
خندید تلختر و کوتاهتر
گفتم: ترنه را به مادر شما سپردم!
خندید بلند و از ته دل
گفت: مادرم!؟
گفتم: بله ماه بانو ی مهربان
گفت: ماه بانو لله من است و مرا از بچگی بزرگ کرده وحالا که پیرمردی شدم هنوز رهایم نمی کند و همه زندگی اش را برای من گذاشته .
به اصرار او است که به ایل می رویم شاید برای آرامگرفتن جای مناسبی باشد .میان دشت .هلهله آدمها و شیهه اسبها ...
راستی شما اسب ها را دوست دارید؟
سوالها توی مغزم رژه میرفتند و امید به زندگی و زنده ماندنش مرا به فکر برده بود .با تعجب گفتم :اسبها
بله من عاشق اسبهام
پرسید شما به کجا سفر میکنید؟ گفتم :جایی برای زندگی ..هنوز پیدایش نکردم
خندید و گفت : کوتاه تر از ان است که دنبالش بگردید و حالا را زندگی کنید ....
گیج و گنگ بودم دلم میخواست می نشسیتم و کلی حرف میزدیم اما از سیمایش پیدا بود که خستهتر از ان است که انرژی پاسخ گفتن به من را داشته باشد .
پرسیدم چراغ را خاموش کنم که استراحت کنید؟
گفت: ازتاریکی میترسم!
چشمانش ازهمیشه آرامتر بود با وعده دیداری دوباره به سوی کابین خودم رفتم
[لبخند]
خیلی جالب بود و جملات خیلی عالی بهم مرتبط شدند واقعا مرسی
اسبها ایل دشت چادر های ایلیاتی .... جایی برای ........؟ پیدا کردی یا هنوز........؟
دشت و ایل و اسب و همهمه و آتشهای بدون دود!تاریکی و ترس از تاریکی . ترنه و آفرین و لاله و ...مادری که هنوز در دوران پیری فرزند چشم انتظار و دل نگران است و نادر ابراهیمی که رفت و ...مواظب ترنه باش.
خیلی بهتر می نویسی!خوبتر و روان تر... ترسیدن یعنی بودن! ...به قول پناهی عزیز:من می ترسم پس هستم...
قسمتی از : پالپ فیکشن یا قصه های عامیانه ـ دیوونه ی ماریا ـ ۴ ـ قسمت پانزدهم آیدا و ماریا دو روح متفاوت بودند . آیدا " هومای " من بود و آرامش بخش درون پرغوغایم ، اما ماریا " لذتی دردناک " رو در کامم می ریخت آیدا و ماریا دو تجربه ی متفاوت و در عین حال بکر و شیرین بودند ... آپم دوست ناز و دوست داشتنیم قربانت آرش [گل][قلب][لبخند]
درود بر شما جالب و خواندنی بود [گل]
رزا جون باید روزی وقت کنم از ابتدای داستانت رو بخونم اینطوری بهتر میشه نظر داد لااقل حق مطلب ادا میشه موفق باشی
رازها
تا حالا سوار کشتی شدی؟